دوووس
مثل همیشه ساعت 3 بعدازظهر شده و میپرسم ازت که آوینا وقته؟؟؟؟جواب میدی هاب!! رختخوابتو میارم با 2تا بالش یکی واسه تو یکی هم واسه خودم شروع میکنی به شیرخوردن منم چشمامو میبندم تا باهم بخوابیم آخ که چه کیفی میده سنگینی نگاهت و احساس میکنم همینطور کشیده شدن میمی بخاطر اینکه میخای چشمای منو ببینی پلکامو اروم باز میکنم میبینم داری بهم نگاه میکنی میگم دختر خوشکلم بخواب و دوباره چشامو میبندم ولی دست بردار نیستی و همچنان نگاههای خیره عاقبت تصمیم میگیرم دیگه نگاهت نکنم تا بخوابی وقتی میبینی چشمام بسته اس صدام میکنی:مامانا...مامان....مامان میگم جان عزیزم؟بخواب دیگه مامان میگی دوووس من هاج و واج می مونم منظورت همونیه که فکر میک...
نویسنده :
مامان معصومه
2:28